آموزشی اعزامی ۱۴۰۳/۰۲/۰۱ به پادگان ۰۴ تمام!
خب سلام
دو ماه آموزشی سربازیم تموم شد و وقتِ انتشارِ دفترچه خاطراته
حدود ۵۸ صفحه نوشتم که به صورت خلاصه دوست دارم اینجا بنویسم و باهاتون به اشتراک بذارم
داستان از کجا شروع شد؟
بعد از اینکه در تاریخ ۲۹ مهر دفاع کردم (فوق لیسانس) باید یه برنامه برای زندگیم میچیدم، چندتا مورد بود: از تخصصی که میخواستم یاد بگیرم و تقویت زبان انگلیسیم تا «اپلای آری یا خیر؟»! جواب آخرش معلوم بود، من هرجا بخوام زندگی کنم باید یه تخصص داشته باشم و زبان انگلیسی خیلی خوبی هم داشته باشم پس قبل از سوال «اپلای آری یا خیر» باید روی موارد مهمتری کار کنم.
در همین حین، حسین گلشنی انقدر از امریه حرف زد تا اینکه شد مشغله فکریم… بعدشم موقع تسویه حساب با دانشگاه، یکی از کارمندای خوب اونجا (آقای صمیمی نژاد) گفت نیرو امریه میخوان و منم اقدام کردم و این شد که یهو به خودم اومدم دیدم ای دل غافل، دفترچه پست کردم 🙁 (به تاریخ ۲ اسفند) ….. امریه دانشکده خودمون (دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران واقع در کرج) خیلی مزیت داشت که حوصلم نیست بنویسم
خلاصه که روز موعود رسید و برگه ای که توش خورده بود «مرکز آموزشی ۰۴ امام رضا بیرجند (امریه دار)» و مَنی که خوشحال بودم از امریه و ناراحت از مرکز آموزشی
اعزام ۰۳/۰۲/۰۱ به ۰۴ بیرجند
الان نمیدونم هفتگی بنویسم یا روزانه ولی اگر روز مهمی بود به صورت جدا داخل همون هفته درج میکنم
شروع حرکت ساعت ۶ صبح از میمه با کلی استرس عجیب ولی نگرانی نداشتم، یه جوری ترکیبی از خیال راحت و استرس بودم، رفتم ورزشگاه نقش جهان اصفهان و شروع کردند که لیست اسامی رو بخونند، منم صفحه آخر بودم 🙁 بعدشم گفتند اونایی که از شهر های دورتر اومدن زودتر بیان تا اعزام شن («مسافت بالای ۲۰۰ کیلومتر بیاد» من نرفتم 🙂 همینطور اومد پایین تا اتوبوس ۳-۴ که دیگه رفتم نشستم تا با اتوبوس سوم برم) بلاخره همون یک روز هم جز خدمت حساب میشه و هرچقدر دیرتر بری راحتتری!
اتوبوس سوم ساعت ۶ عصر بود و با خانواده رفتیم خونه خالم و منم یه دوش گرفتم و چندتا زنگ زدم تا حواس خودمو پرت کنم 😂 دیگه ساعت حدود ۵ بود و باید راه میفتادم توی ترمینال با یه سربازی آشنا شدم که اتفاقی بعدا افتادیم ساختمون روبروی همونا! و یکم از شرایط پادگان گفت و هرکی رفت سمت اتوبوس خودش
تنها صحنه ای که یادم نمیره، لحظه خروج اتوبوس از ترمینال کاوه بود، دقیقا همون در خروجی، و اون لحظه خداحافظی از خانواده پشت پنجره اتوبوس
تو مسیر چیز خاصی نبود جز کُمای بچه های ۱۸ ساله اتوبوس و یه پسره خیلی شیطون که باعث شد یکم جو اتوبوس عوض بشه…. مسیر هم که نگم براتون، خراب بود تا اینکه به محض ورود به خراسان جنوبی یک طرفه هم شد 🫤 عالی شد
هفته اول - ۱ الی ۷ اردیبهشت
یکم که تو راه بودیم و داستانی که بالا تعریف کردم، صبح دوم رسیدیم جلو در پادگان و یه دژبان کثیف که اومد سیگارا رو جمع کرد که خودشون تو پادگان بفروشند (البته بعدا فهمیدم داستان چیه)؛ الافی و گشتن کیف ها و خلاصه همینجوری به بطالت گذشت تا رفتیم جلوی ساختمون پذیرش تا تقسیم بشیم بین گردان ها
گردان ۴ گردان تحصیل کرده ها بود که افتادیم همونجا، بعدشم که تو ستاد گردان جدامون کردن بین سه تا گروهان ۱ و ۳ و ۵ که گر۳ گر لیسانس و بالاتر بود….. در همین بین یه سربازی بهم گفتش که برو ستاد خودتو جا کن و اونجا خیالت راحته و در آسایش میگذرونی؛ منم نصیحت رو گرفتم ولی خب اونموقع دستم جایی بند نبود
🤔 چیزی که الان برام جالبه اینه که اونروزی که دفعه اول رفتم گردان ۴ احساس میکردم حیلی بزرگه ولی بعد از دو هفته کل گردان ۴ با ساختمان های سه تا گروهانش شد انداره یه خونه
شب اول که مثل جنازه خوابیدم ولی صبح ساعت ۴ بیدارمون کردند و متاسفانه آسایشگاهی که توش خوابیدیم بقل بلندگو بود و نذاشت صبح بخوابم! بعد از بیداری ساعت ۴ الاف بودیم تا اینکه استحقاقی ها رو دادن: پتو (قرضی)، ملافه (دوتا با روکش متکا)، کیسه انفرادی (قرضی)، حوله، شامپو، لیف، صابون، سلف، لباس، پوتین، جوراب، لباس زیر، مسواک، خمیر دندون و لباس خواب…. که در همه موارد لازم نیست بگم که جنس این اقلام چطوریه 😊 و اینکه اون موارد قرضی یعنی بعد از پایان دوره آموزشی پس میگیرند (چون من امریه بودم و از امریه ها پس میگیرند) وسط های هفته هم رفتیم کیسه پوتین و مطعلقات خریدیم (لازم نیست بگم ولی؛ فانسخه، چاقو بُرنده 😆 که ماست هم نمیبرید، اتیکت، دفترچه، خودکار، شونه تخت، کش برای گِتْر، ساق بند، سفره آنکارد لباس زیر تخت خواب، مایع دستشویی)
چیزای ثابت از روز اول، ساعت خاموشی و بیداری، وعده های غذایی، آنکارد تخت، واکس پوتین، شستن جوراب و مسئولیت ها (نظافت، ابدارچی، آب آوران، غذا و نون و …) —– و یه سری چیزایی مثل اینکه «ما از همه بهتریم» یا «گروهان ما تو چشمه» ویا «برای بازدید فقط میان گروهان ما که تحصیل کردس» و یه سری حرفای دیگه 🙂 بعدشم دستورات ابتدایی مثل بشین-پاشو، از جلو نظام، از راست نظام و این چیزا….
یه روزی هم از یه جایی اومدند گفتند دنبال کسی میگردیم که کارای کامپیوتری بلد باشه، منم موقعیت رو از دست ندادم و خلاصه بعد از یه سری تست قبول شدم و قرار شد بیان دنبالم …. یه روز هم از عقیدتی-سیاسی و یه روز هم از حفاظت اطلاعات اومدند جلسه توجیهی برامون گذاشتند و یکم حرف زدند! …. نگهبانی ها هم که به راه شده بود 🙂 و منم ترجیح دادم همون اول یه نگهبانی بدم! اینم فاش میکنم که چون با منشی لوحه نگهبانی رفیق شدم، هفته های اول همش پاس ۱ وایستادم و داخل ساختمون بودم 😂 ولی خب بعدش دیگه رفیقاش زیاد شدن و نشد که ادامه بدیم (شادمهر هاتفی، استمش هم بیارم)
همین هفته اول، بیرجند آب و هوای سمیش رو نشون داد! اول باید بگم که زیر آفتاب وایستادن اونجا کار خیلی سختیه 😂 آب و هوا خیلی خشک و این باعث میشه که زیر آفتاب شدیدا داغ و سوزنده باشه و از طرف مقابل سایه خنک (البته هرچی به تابستون نزدیک میشیم، این قضیه کمرنگ تر میشه ) توی اردیبهشت آب و هوای شدیدا بی ثباتی داشت، تا جایی که تو یه جلسه توجیهی، جلسه با هواب آفتابی شروع شد، بعد از مدتی ابر شد، بعد چند قطره بارون و یهو طوفان و رگبار شروع شد 🙁
چهارشنبه هم که دسته بندی شدیم توی گروه های ۹ نفره و دسته های ۵ گروهی….. منم یه دوستی پیدا کرده بودم (محمدرضا ملک احمدی، داروساز) و تصمیم گرفتم باهاش همرزم بشم و از گذر روزگار شدیم شماره ۱ و ۲ و که خب نتیجه میشد آسایشگاه ۱ و کنار بچه های دکتری و پزشکی و ارشد های دیگه بودن……… آنکارد تخت و کمد رو هم گفتند…… بعدش گفتند کیسه انفرادی هاتون رو بذارید توی انبار ☹️ (حاجی پس وسایلمون چی) باید با وسایل خودشون و یه قسمت مربعی شکل کوچیک بالای کمد که مشترک بین من و محمدرضا بود میساختیم 🙁)
تو همین هفته یه چندتا جلسه داشتیم، یکیش که با فرمانده گردان بود (یه سرگردی بود) یه حرفی زد که شدیدا فشاری شدم، «شما به اختیار خودتون اومدید سربازی» ما هیچ ما نگاه؛ آخه مردک اگر من کارت پایان خدمت نداشته باشم که خبری از “کار دولتی” و “پروانه کسب برای کار ازاد” و “پاسپورت برای مهاجرت” نیست! من اختیاری اومدم؟؟؟؟
( این تیکه از دفترچه یه ذره چس ناله نوشتم که الان یکم خنده دار به نظر میرسه برام 😂) ولی سربازی واقعا بهم نشون داد که هر شرایطی که هست، انگیزه و حالتون خوب نگه دار و ادامه بده
هفته دوم - ۸ الی ۱۴ اردیبهشت
جلسه معرفی، اسلحه دادن، رژه، و بازدید بدنی و همینا! خیلی خلاصه نوشتم برخلاف هفته قبلی
یکشنبه اولین جلسه صبحگاه گردان برگزار شد و اینجا بود بخت پرید تو آغوشم، از همون قسمتی که کار کامپیوتری داشتند، اومدند دنبالم پ منم رفتم ستاد (فکر کنم اولین جیم کن گروهان بودم😂) وقتی هم رفتم یه چندتا فایل اسکن کردم و چندتا کار ساده انجام دادم و رفتم داخل آبدارخونه تا با سربازای اونجا آشنا بشم (پسرای خوبی بودند، علی فیاجی، محمد جواد عرب و محمد حسین ملک ابادی که دقیقا با من ترخیص شد) …. بعد از ظهر هم یه رژه و از اینجا به بعد یکم شرایط روال ثابتی پیدا میکنه… چند روز اول ناهار توی گروهان بودم ولی بعدش با پا در میونی علی فیاجی، ناهار رو داخل ستاد میخوردم و تنها کسی هم بودم که بیرون گروهان ناهار میخورد 😂 شرایط VIP خوبی داشتم تو خدمت
این هفته یک اتفاق و یک تجربه جدید داشتم؛ اتفاق این بود که رئیس اون قسمتی که توش کار میکردم منو با موبایل دید (سرهنگ بود) و اومد سراغم که این چیه دستت و سربازی آموزشی نباید گوشی داشته باشه ولی شانس اوردم و صاحب گوشی اومد (سرباز فیاجی) و گفت گوشی مال اونه و قراره زنگ بزنم خونه و اون موقع بود که اخلاق جناب سرهنگ ۱۸۰ درجه چرخید و با یه لحن متینی گفت «اشکال نداره پسرم زنگ بزنم»…. خلاصه که تا دو روی یه سکه رو ندیدید، قضاوت نکنید! ……… تجربه جدید هم این بود که شب تو ستاد ناظر میومد و باید میرفتم براش شام بگیرم و خلاصه ساعت حدود ۶ الی ۸ اونجا بودم. این قضیه بعدا هم تکرار شد.
آخر هفته هم تحلیف اعزامی های اسفند بود و رژه و یه مقدماتی از کلاس اسلحه شناسی و قبل از نماز شب رفتم سراغ یکی از همشهری هایی که اعزام اسفند بود (محمد دهقان)….. کلاس عقیدتی (دوتا بود یکی تو مسجد یکی هم تو کلاس که یه آخوند باحالی همسن خودم به اسم خسروی اومد بهمون یه سری مطالب درس داد) و احساس سرماخوردگی و سوزش گلو! بعد از ظهر هم مسجد! قبل از غروب افتاب هم با یکی از ویژگی های شگفت انگیز سلف گردان ۴ آشنا شدیم، بعد از بارون اومدن، آب از کفپوش کف سلف میزد بالا 😐😂 و به ما نظافتچی های سلف گفتند برید آبشو خالی کنید 🙁 پدرجد مهندسی و خوار-مادر طراحی رو باهم ترکوند ☹️…. برگشتنی از سلف، بوفه رو افتتاح کردیم و یه کیک-آبمیوه زدیم با نوید حسین زاده
یه روز هم بعد از ظهر بچه ها رو تو کریدور نشوندن تا کتابچه رو بخونند و منم جیم زدم گزدان مقابل که خالی بود و با تلفن کارتی شروع کردم به زنگ زدن به دوستام! یه حرکت دیگه هم اینکه گردان مقابل نگهبان بودم، گرفتم تو نماز خونش خوابیدم و از این میسوختم که بچه ها تا ۵ راحت میتونند بخوابند و من نه (جمعه ها میتونستیم بخوابیم)!
بعد از ظهر ها هم با بچه ها چرت و پرت میگفتیم و میگذروندیم (میخواستم اسم بنویسم خیلی زیاد میشه)
هفته سوم - ۱۵ الی ۲۱ اردیبهشت
مجددا شنبه تا ساعت ۵ خواب بودیم… بعدش میدون گردان، پرسش و پاسخ - شانس ما، مسئول آموزش گردان اومد ۱۴ نفر رو کشید بیرون که امتحان کتبی بگیره و شانس من، منم بینشون بودم… چیزی نشد فقط رـــــــ 😐!
یکشنبه، یه تست روانشناسی گرفتند (برای میدون تیر) و یه سری مرخصی دار ها هم برگشتند مثل معین شاکریان و امیر محسن تقی پور و چرت-پرت به راه بود! و رفتم ستاد یه سری کار انجام دادم و چند ساعتی درگیری کارای کامپیوتری بودم و بعد از ناهار هم بیکار بودم! آخ که چقدر شبش سخت بود؛ تا ۱۱.۵ که نگهبان بودم هیچی، ساعت ۴.۵ تا ۶ هم باید نگهبان میشدم!
دوشنبه؛ صبح که کلاس جنگ افزار شناسی بود تا ۱۱ و با محسن تقی پور چه داستانایی که در نیاوردیم سر کلاس 😂 این پسر خیلی خوبه……… ولی بعدش تو مسجد یه کمای ریزی زدم که نمیدونم چرا!!!!! بعد از ظهر هم مشقِ نظام جمع داشتیم و احترامات رو فرمانده نشونمون داد و شروع کردیم با امیرمحمد مرتضوی تمرین کنیم کنار بقیه. این وسط سرگروهبان هم عمل کرد و فرمانده گفت تا آخر هفته نمیاد. و در آخر بیکاری و چرخ و بوفه با معین شاکریان. راستی یه مدتی بود که پرچم دست میگرفتم چون اعصابم خورد شده بود از دست بچه هایی که نظام صف ها رو بهم میزدند- منم تصمیم گرفتم از صف جدا بشم و نگه داشتن پرچم یکی از راه هاش بود! اولین دوش آب سردمم اون شب گرفتم. شب هم میخواستم حولهم رو پهن کنم رو بند که یادم افتاد آنکارد کمد ناقصه، یهو یادم افتاد دوتا مرخصی داریم، رفتم حوله اونا رو برداشتم گذاشتم تو کمد خودم تا شب به خاطر یه حوله بیداریمون نکنند 😅
سه شنبه؛ کلاس معارف جنگ تا ۱۰ و بعدشم ستاد و شب هم ناظر و داستانای گرفتن شام و اینا!
چهارشنبه دوباره معارف جنگ که اینسری نتونستم برم ستاد و ۲.۵ ساعت همینجوری رو صندلی نشستم و به حرفای یه یاروی پیری گوش دادم! که البته میدونید که گوش ندادم در حقیقت!!
پنجشنبه؛ دوباره کلاس معارف جنگ ولی این سری تا ظهر منو نگه داشتند! بعدشم ستاد خبری نبود و نشستم!
جمعه های خواب سنگین؛ خب، این هفته تخت ها رو گذاشتیم بیرون و هرکسی رفت سراغ منطقه نظافت خودش و ما رفتیم سلف تا میتونستیم لفتش دادیم و برگشتیم تخت ها رو گذاشتیم داخل و خبری نبود تا شب که نگهبان بودم.
هفته چهارم - ۲۲ الی ۲۸ اردیبهشت
لامصب الان که دارم بهش فکر میکنم چقدر طول کشید تا سه هفته رد بشه!
شنبه کلاس اسلحه شناسی بود، یه ژ۳ باز و بست کردیم و از بیکاری با محسن تقی پور مسابقه گذاشتیم کی سریعتر باز و بست میکنه! فرمانده هم داشت خودشو میکشت که هرکی زودتر بازوبست کنه بهش مرخصی تشویقی میدیم :) منم عین خیالم نبود! یه حرفایی هم از میدون تیر بهمون زدند!
یکشنبه، میدان تیر، ساعت ۳ که بیدارمون کردند برای نماز دیگه نذاشتند بخوابیم تا ۵-۶ راه بیفتیم بریم میدون تیر که به گرمای ظهر نخوریم…. واقعا بیرجند حرفای گرم افتضاحی داره، نه هوا داره، نه تمیزه، آلوده آلودهس….. حدودا یک ساعتی تو پیاده تو راه بودیم که فقط ۱۰ دقیقه تو آسفالت بود، بقیه خاکی! یه مشت قوانین هم بهمون گفتند که مشخصه خیلیا رعایت نکردند!
هی میگفتند ژ۳ لگد میزنه و فلان و بهمان… همش چرته…. اصلا لگد خاصی نداره که اذیت کنه، یه کوچولو تکون میده و تموم. فقط برای گوشاتون، یه دستمال کاغذی بذارید تو گوشاتون که آسیب نبینه (برا محکم کاری)! ۳ تیر قلق، ۵ تیر نهایی! خودش سخت نبود، گرماش سخت بود…. و بدتر اینکه بعد از تیر اندازی، تفنگ به حالت ضامن و دستگیره کشیده باید روی کمرت میذاشتی و درازکش میمونده تا کمک-تیراندازت بره و برگرده….. خلاصه گرماش واعا اذیت میکرد! بعد از اینکه همه تیر ها تموم شد، ما باید میشدیم کمک-تیرانداز و کمکهای ما میشدند تیر انداز …. شرایط که بهتره چون حداقل به یه تفنگ تو مغز افتاب روی شکمت دراز نکشیدی ☺️ ولی خب الاف شدن و نشستن تو آفتاب همچنان پابرجا بود! حالا جایی که زدن تو برجکمون، اونجا بود که گفتند تو دسته اول توجیه شدن (یاد گرفتند یه زبان ارتش) وایستند تا کمک-تیر-انداز دسته های بعدی بشن و بقیه برن کارگاه مثلث گیری! در این وانفسا، محمدرضا ملک احمدی با خودش آب اورده بود که به ساعت ۱۰ نکشیده گرم شد و ۱۰ به بعد آب داغ داشتیم فقط…. ساعت ۱۳ برگشتیم آسایشگاه و واقعا خسته…. ساعت ۱۴:۳۰ کلاس داشتیم که فیلم بازی کردم و نرفتم و شب هم گشتی بودم که اونم منتفی شد! (البته اینم بگم چون سابقه این چیزا رو نداشتم، حرفمو باور کردند چون خیلیا رو حتی اگر جنازه بودند هم بردند سر پست)
دوشنبه خبر خاصی نبود فقط موقع نماز شب بچه ها دست گل به آب دادند و با اینکه تا در مسحد رفتند ولی داخل نرفته بودند و افسرجانشین که فرمانده گردان خودمون هم بود، بچه ها رو گرفته بود به بشین-پاشو تا جایی که دیگه داشتند از هم باز میشدند!
چهارشنبه، سه شنبه میدون تیر بود که گرمترین میدون تیری بود که رفتیم و تموم شد، – چهارشنبه شب گشتی بودم ساعت ۱۱:۳۰ تا ۲ که با فرشاد عقیلی باوجود اینکه بارون میزد (پانچو هم داشتیم) ولی خوش گذشت و لذت بخش بود…. با فرشاد کل زمان رو حرف زدیم و جالبه صبح هیچکدوممون یادمون نبود درباره چی حرف زدیم 🤣
تا آخر هفته خبری نبود غیر از یه شام که باید میگرفتم و یه گپ با افسر اونجا و پیچوندن گروهبان… جمعه هم نظافت شخصی و موهامو مجبور کردند بزنم و شستن لباس و اینا
هفته پنجم - ۲۹ اردیبهشت الی ۴ خرداد
همین روز اولی با جیم زنی شروع شد؛ صبح تا عصر که ستاد بودم و وقتی برگشتم بچه ها میدون اصلی بودند برای رژه که منم نرفتم و با رضا ابراهیمیان رفتیم سراغ محسن تقی پور تو گر۵۴ که نوید نجف آبادی هم اونجا بود و انقدر حواسمون پرت دورهمی بود که یادم رفت ساعت چنده و وقتی برگشتم فهمیدم که بچه ها رفتند بازدید نگهبانی (به قول سوسلای ۰۲ توجیه نگهبانی) و منم هم شب گشتی دارم و شانس اوردم که تو بازدید نگهبانی اسم منو نخوندند! گشتی هم با رجائی بود (مسئول غذای گوگلی اصفهانی) که خلاصه با صحبت گذروندیم تا ۱۱:۳۰ و بعدشم خواب دلنشین!
یکشنبه و دوشنبه خبر خاصی نبود غیر از یه قهوه مشتی که کادری ستاد برام درست کرد و یه کلاس که روش های گرفتن اسلحه مثل دست-فَنگ، پا-فَنگ، بند-فَنگ، همایل-فنگ و یه سری چیزای دیگه رو یاد گرفتیم!
روز سه شنبه بود که تغییری در برنامه ارتباطی ممن در پادگان ایجاد شد، سیم کارت خودم رو گذاشتم داخل جای سیم۲ گوشی سرباز عرب و از اون روز به بعد بود که دیگه صبح ها که بازرسی بودم همش تلفن دستم بود و تا خرخره تماس میگیرفتم!
چهارشنبه مراسم تشیع پیکر رئیس جمهور توی بیرجند بود که یه ۴۰ نفر از ما رو برندند و صبح داشتند سروصدا میکردند (چون تعطیل بود ما میتونستیم تا ۶ بخوابیم) که به لطف صداگیر های ابری که محمدجواد عرب برام خریده بود، تخت خوابیدم 😁 شب هم فرمانده خودمون افسر سر نگهبان بود و از غصر تا شب تو پادگان بود ولی شانس آوردیم درگیر تشریفات بود و منم خوابیدم تا شب که نگهبانی داشتم ! شیفت ۲ تا ۴.۵ صبح و بعدشم که بیداری بود و مثل بقیه کارامو کردم! خبری نبود تا عصر (روز سوم پنجشنبه) که عالیجناب شکرویی منو از خواب بیدار کرد چون کادری بخش ارزیابی زنگ زده بود که برم براش شام بگیرم و برگردم!
جمعه عالی بود، “سرباز، زینت کشور و مایه غرور و افتخار ملت” بیل دستش دادند و فرستادنش تو صحرا (به اصطلاح خودشون باغ) زیتون، علف هرز بکنه 😌 من که با این کارا مشکلی ندارم و گشتن تو باغ و این کارا برام عادیه ولی خب صحنه هایی رو دیدم که واقعا برگام میریخت!
دوتا داستان هم داشتیم، یکیش اینکه یه نیم ساعتی کمک مربی گردان روبرو بودم که بچه ها رو میبردم و میاوردم روی نظم (بلاخره پایه بالا حساب میشدیم 🤣) و….. ….. شبی که فلش رفت تو تلویزیون و محمد بهمنی نگهبان اسایشگاه ما بود و زانتیا مجیدیان که با قر وارد اسایشگاه شد و دَنس باله سنگین با محمد بهمنی رفتند! 😂 این قسمتو هرکی از فرمانده ها بخونه تمدید آموزشی میززند برامون
هفته ششم - ۵ الی ۱۱ خرداد
کلا از ۵م تا ۹م دوتا موضوع خاص بود…. یکی میدون تیر جلسه سوم بود که خیلی گرم بود دوباره…. واقعا گرمای جلسه دوم و سوم میدون تیر شدیدا زیاد بود تا حدی که خیلی از بچه ها شدید گرمازده شدند! یه گشتی هم داشتم، سه مورد جیم زدن، یه مورد خوابیدن سر گشتی ☹️… یه مجلس دانسی هم داشتیم این وسط. گشتی این سری یه فرقی داشت اونم اینکه هم ساعت ۱۹تا۲۱ هم ساعت ۲ تا ۴.۵ باید گشتی میدادم! ساعت حدود ۳.۵ یود که با سه تا از بچه ها رفتیم بالای برجک نگهبانی و تو برجک خوابیدیم (اینم اضافه کنم که باد خیلی شدیدی میومد)….. یه درخواستی هم از سمت فرمانده با رشوه داشتم که گفت سوالات یه امتحانی رو از ستاد براش کش برم و در عوض یه مرخصی-چیزی بهمون بده و منم بهش اهمیت ندادم 🤣
جمعه هم روز نظافت! تا ۶ خوابیدیم… دوباره بیرون گذاشتن تخت ها، نظافت مناطق مخصوص به خودمون (سلف) و ماهم که لَش کردیم تو سلف با مصطفی اسدی (ارشد نظافت سلف و هیات رئیسه مرکز نظافت بهپاک😂)، نوید حسن زاده، حسن شهیدی، آرمان رحیمی (ارمان ماسور)…. بعدشم نظافت شخصی و جیم بازی تا شب!
هفته هفتم - ۱۲ الی ۱۸ خرداد
کم کم امید داشتیم ترخیص شیم ولی امان و الامان ☹️ …. گفتم یه حموم سر صبح هم تست کنم و ساعت ۳ صبح رفتم حموم! یه چندتا جیم بازی داشتم (از جیم کلاس گرفته تا جیم جلسات مسئول آموزش گردان) و موقع کلاسا رفتم پای تلفن به حرف زدن تا کلاسا تموم شه! یا بعد از نظافت سلف انقدر مینشستیم اونجا تا کلاسا تموم بشه! یه قطعی آب هم داشتیم تو پادگان که یه دو روزی آب قطع بود!
خب روز ۱۵م یه بساطی داشتیم! «شرایط بازدیدی» که این سری واقعا اومدند…. و ما “زینت کشور و مایه غرور و افتخار ملت” رو بردند تو بیابون (محل کارگاه های صحرا) تا مبادا بازدیدکننده ها ما رو ببینند!!!! تو صحرا داستانی داشتیم، با آرمان رحیمی زدیم زیر روضه و هرچی که در وصف حالمون بود رو میخوندم و آرمان هم داشت همراهی میکرد و سوز میداد به مجلس 😂
این هفته پا رو فراتر گذاشتم و تو ستاد با ویندوز ۷ و بازیای سادش داشتم بازی میکردم و پ فلسفه چندتا از بازی های ویندوز ۷ رو که قبلا نمیدونستم رو یاد گرفتم ☺️ و خبر خاص دیگه ای نبود جز اینکه یه تعدادی سردوشی بگیر انتخاب کرده بودند و گفتن هفته بعد (۱۹م) میبریمتون اردوگاه 😐 آخر هفته تو بازرسی هم سعی کردم راهی رو پیدا کنم که اردوگاه رو جیم بزنم ولی نشد! بقیهش هم شستن لباس بود و کارای ساده!
هفته هشتم - ۱۹ الی ۲۵ خرداد
اردوگاه….
خلاصه که برداشتن بردنمون اردوگاه و یه چند کیلومتری تو راه بودیم (به گفته خودشون ۳ کیلومتر، به گفته گوگل مپ، ۷ کیلومتر 🙁) …. تو راه با نوید حسن زاده درباره لینوکس حرف زدیم و زانتیا محمد مجیدیان هم روضه خونی کرد برای دلسوخته های اردوگاه 😂 و وقتی رسیدیم کلا الاف بودیم!
بعد از تحویل اسلحه رفتم با محمد حوازاده زیر سایه یه درخت نشستیم! (فرمانده گردانم اومد یه تیکه انداخت که «مگه نگفتم آقادایی رو هرجا نذارید زمین، عقرب میزنه» و رفت) …. بعدشم تو چادرا مستقر شدیم، آدم زیاد و چادر کم، هرطوری بود گذروندیم، هرچند زیر سایه درختا خنک تر از تو چادرا بود! انقدر جا نبود که بعضی از بچه ها، زیلوها رو برداشتند بهم بستند و به چادرهای مجاور وصل کردند و خلاصه راهرو ها رو به سایه تبدیل کردند برا نشستن که خداییش هم خنک تر بود! عصر هم برگشتیم!
روز دوم و سوم، جلسات رزم صحرا بود و یه سری کلاس که باید توی صحرا برگزار میشد و آموزش هایی که داده میشد! یکی از بچه ها هم که شب با شورت خوابیده و از شانس بدش افسرسرنگهبان اومده بالا سرش و از خواب بیدارش کرده بود هم تنبیه شد و بیچاره با کوله پشتی و تیربار-ژ۳ یه تپه رو رفت بالا و برگشت و مثل مرد مشت زد تو دهن فرمانده…. هرچند روز بعدش از بس بهش فشار اومده بود، افتاد تو اسایشگاه ولی التماس همچین آدمی رو نکرد.
روز چهارم (۲۲ خرداد) دیگه از همش قیامت تر بود! روزی بود که قرار بود سرهنگا بیان ازمون آزمون بگیرند و نمره فرمانده رو بدند، منم قرار شد برم و با ماشین ناهار برگردم چون کارم داشتند ولی چون یه تنبیهی بهم خورد، نذاشتن برم و موندم اردوگاه تا شب …… ولـــــــــــــی خیلی خوب بود، موندن تو اردوگاه خیلی تجربه جالبی بود 😄
بعد از ناهار، گردانهای دیگه رفتند و دقیقا از همین زمان بود که داستان های خوب ماجرا و قشنگی های اردوگاه شروع شد! عصر یه استراحت کوتاه داشتیم و یه کلاس عصر و بعدشم رزمِ شبانه … یکم خودمون رو گِلی کردیم و رفتیم تا فاز رزم شبانه و استتار) … شبم که تنبیهی باید گَشتی وایمیستادم با محمد حوازاده از ۱۰ تا ۱ شب و بعدشم برگشتم جای محمدجواد علیزاده که داشت میرفت پاس بعدی رو تحویل بگیره خوابیدم!
اردوگاه هم آنــــــــکـــــــــارد داشت 😐 یعنی باید پتو و وسایل رو به شکل آنکارد تو چادر قرار میدادیم! دیگه کار خاصی نبود، برنامه ضد-استقرار (جمع کردن چادر ها) و برگشت! داستان جایی بد شد که گفتند شب شرایط بازدیده و باید همه جا رو نظافت کرد (حالا ما هم سلف بودیم) و کی میخواد با این وضعیت داغون اردوگاه بره نظافت سلف… تازه لباس ها هم مونده 🫠 عالی بود! ما هم گفتیم نمیریم تا بعد از شام تمیزش کنیم….. واقعا توانی نمونده بود!
تا آخر هفته هم خبری نبود، فقط نظافت جمعه به بهونه این نهاوندیان که نمیدونم کار و زندگی نداره! ما نظافت چی های سلف هم که همش جیم بازی و سَمبَل کردن…
هفته نهم - ۲۶ الی ۳۲ خرداد
هفته آخر بود و خبر خاصی نبود…. بچه ها رژه بودند و منم ستاد تا کارای عقب مونده رو قبل از رفتن تموم کنم! فقط یه تعطیلی وسط هفته بود که رژه رو جیم زدم و با مهران شیروانی شربت آبلیمو درست کردیم برای بچه هایی که رفته بودند رژه تا خستگیشون در بره! دقتر خاطرات رو هم دادم بچه ها بنویسند!
روز ۳۰ خرداد هم قرار بود فرمانده قرارگاه شمال شرق بیاد بازدید و چون ستاد بودم، چشمم به جمالش روشن شد! ولی خبر خاصی نبود.
آخرین شب هم نگهبان بودم و بچه ها که از خوشی خوابشون نمیبرد و آهنگ پلی کرده بودند و هفته تو آسایشگاه داشتند «توی هم میلولیدند» …. منم با باتوم رفتم وسط 😃
صبح بعد از نگهبانی (۲ تا ۴.۵) رفتم دوش گرفتم و آماده بودم که از اون خراب شده بزنم بیرون….. اعلام کردند شخصی کنیم و کلی عکس گرفتیم (که نمیشه منتشر کرد) و بعدش میدون ترابری تا خود ۳ منتظر بودیم تا اتوبوس اصفهان بیاد و آخر سر هم یه اتوبوس ۴۴ نفره آشغال گرفتند که ۱۲ ساعت راه رو با این بیایم…
دم علی فیاجی و محمدجواد عرب گرم که اون روز دوتا بستنی آوردند و با محمد حوازاده خوردیم و اینم نتیجه پارتی بازی و گردن کلفتی بود که از کار کردن تو ستاد داشتم.
ساعت ۳.۵ رسیدیم اصفهان و پدرم که اومده بود تا برگردیم میمه….. باورم نمیشد تموم شد
پایان
واقعا باورم نمیشد تموم شده! هفته های آخر خوشحال بودم که تموم میشه و ناراحت دوری از بچه هایی که کنارشون واقعا سربازی لذت بخش شد دوستانی که ارتباطشون قطغ نمیشه
الانم که دارم این متن رو مینویسم دلتنگ همون دو ماه بخصوص هفته های آخرشم ♥️